آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
نويسندگان |
داستانک
داستان های کوتاه و جذاب
مردی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود، تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود. ادامه مطلب ... مرد فقیری بود که همیشه کره درست میکرد و او آن را به یکی از بقال های شهر میفروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی درست میکرد. مرد آن را به یکی از بقال های شهر
میفروخت و در مقابل مایحتاج خانه را میخرید. روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم
گرفت آنها را وزن کند. هنگامی که آنها را وزن کرد؛ اندازه هر کره 900 گرم بود. او از دست مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمیخرم ، تو کره را به عنوان یک کیلویی فروختی در حالیکه وزن آن 900گرم است. مرد فقیر ناراحت شد،سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قراردادیم، یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه میگیریم!
شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:57 قبل از ظهر :: نويسنده : sara
پسرک پرسید: زندگی یعنی چی؟ مادرش گفت: یعنی اینکه بشینی درس بخونی، دکتر بشی. گفت: فقط همین؟ مادرش گفت: خوب… غذا بخوری، بزرگ بشی. اصلا ببینم تو به این چیزا چیکار داری؟ برو بشین سر درس ات. پسرک از خانه بیرون رفت. کنار بازارچه قهوه خانه ای بود. پیرمردی نشته بود و قلیان می کشید. پسرک از پیرمرد پرسید: زندگی یعنی چی؟ پیر مرد گفت: یعنی اینکه بدنیا بیای، بزرگ بشی، پیر بشی و بعدشم… گفت: بعدشم چی؟ پیرمرد گفت: بعدش رو وقتی موقعش شد میفهمی. پسرک رفت و رفت تا به یک مرد جوان رسید و سوال خود را از جوان پرسید. مرد جوان گفت: یعنی اینکه عاشق بشی، دیوونش بشی بعدش یهو… پسرک گفت: بعدش یهو چی؟ جوان گفت: هیچی، زندگی یعنی همین دیگه. پسرک رفت و به یک زن خیاط رسید و زن جوابش رو داد: زندگی یعنی این چرخ خیاطی من، یعنی کار کردن. آدم با کار زندس. اگه کار نکنی نه شیکمت سیر میمونه نه میتونی لباس بخری بپوشی نه هیچ چیز دیگه. پسر نگاهی به چرخ خیاطی انداخت و رفت. ... به یک سگ ولگرد رسید و از او هم پرسید: زندگی یعنی چی؟ سگ گفت: یه سرپناه داشته باشی و غذای خوب بخوری تا مثل من تو زباله ها دنبال غذا نگردی. پسر تکه نان خشکی از جیبش در آورد و به سگ داد.
سگ هم دمش را جنباند. پسر رفت و رفت و از کوه ها و جنگلها گذشت و بدنیال معنی زندگی گشت ولی نمی دانست که خود دارد در زندگی قدم می گذارد.
زندگی از نظر اون این بود: زندگی یعنی به دنبال معنی زندگی گشتن! ماهی توی آکواریوم ما ، هی میخواست یه چیزی بهم بگه !
ادامه مطلب ... شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:53 قبل از ظهر :: نويسنده : sara
شبی خواب دیدم درساحل دریای زندگی با خدا قدم میزنم.رد پای هر دوی ما روی ساحل بود، وقتی برگشتم و به گذشته نگاه کردم دیدم در موقع سختی تنها یک ردپا کنارساحل است.پس ناراحت شدم وبه خدا گله کردم و گفتم: خدایا چرا در موقع سختی مرا تنها گذاشتی، توکه گفتی درتمام طول این راه با من هستی ولی حالا در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت ردپا دیده میشود..
شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 9:52 قبل از ظهر :: نويسنده : sara
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. ادامه مطلب ... زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی. به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟ ... چشمان پدرم خیس شد . بر گرفته از روزنامه همشهری با اندکی تصرف یرمرد ایستاده بود دم در و پسر جوان را جلوی همه، بلند بلند نصیحت می کرد. وسط حرف هایش هم به مردمی که برای روضه آمده بودند، خوش آمد می گفت. پسر سرش را انداخته بود پایین و به حرف های پیرمرد گوش می داد. سکوی مقابل فرش فروشی پاتوق من و دوستانم بود ... خاطرات شیرین آن روزها را فراموش نمی کنم
غروب یکی از روزها دختر کوچکی مقابل سکو زمین خورد ، به سرعت او را بلند کردم و برای اینکه جلوی گریه اش را بگیرم به او یک آدامس دادم ... از آن روز به بعد گاهی برای گرفتن آدامس نزد من می آمد ... چند روز پیش پس از سالها بر حسب اتفاق از آنجا گذشتم ، به یاد خاطرات گذشته به سکو خیره شدم که صدای دختر جوانی مرا به خود آورد : آقا هنوز آدامس داری ؟!
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی میکرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد. در یک عصر زیبای بهاری ، مثل همیشه ، تک و تنها در اتاقش نشسته بود و از تنها پنجره اتاقش ، به بیرون نگاه می کرد . ادامه مطلب ...
صدایش داد میزند که خوب نیست. باخودش سیگار آورده. پریشان. در چشمهایش حسی نیست جز غم. بار را حس میکنم بر دوشش. چشمانم لحظهای بسته میشوند. باید درس پس بدهم، حس همراهی و همدردی، نصیحت نکردن و فقظ گوش دادن. چشمانم بازمیشود. آمادهام.
باید برم کنار پنجره؟ نه همینجا بشین بکش. راحت باش.
پنجره را باز کردهام و برگشتهم. سهمگین بوده. حرفهایی شنیده که خیلی سخت و غمگین بوده. شروع میکنم. من هم شنیدهام . خودت را سرزنش نکن. خودت باش و صادق باش. بموقع میفهمد. یه روزی میفهمد. باز حرف میزند. هی میشنوم. از دستم در میرود و راه حل میدهم. نصیحت هم میکنم . از آن رفتنی هم جز اشارهای، چیزی به میان نمیآید. رفتن که همیشه سختست و برای او باید سختتر باشد. ولی باری که امشب بر دوشش آمده آن رفتنی را از یادش برده انگار. خوب بود؟ حس دلتنگی را از الان دارد ولی خب باید برود و کنار بیاید . آره... یاد چشمهایم میافتم که هر چه سفتتر فشارش دادم در خدافظی، خیستر شدند. حالش بهتر شده، شوخیی میکند در حین رفتن. میرود. به خودم نگاه میکنم. خیس شدهام . آب سردی ریختهاند روی سرم. برای همراهی و همدردی همه چیز را دوباره دوره کردهام. خیسم و سرد. مرور میکنم: آرزوهایم را، امیدهایم را، همه فکرهای آیندهِ مال خودم را،همه را گفتهام. ناراحتیم را حتی. برای لحظهای تسلا و برای یک لحظه همدردی اعتراف کردهام. همه چیز را . دلخوشم که درد خودش آنقدر بزرگ هست که نفهمد من خودم دردِ دل داشتهام. فکر کرده فقط او حرف زده. فکر کرده فقط او شنیده. کاش شنیدههایش از یادش بروند.
ادامه مطلب ... مثل فرفره میچرخد. هربار هم که بایستد تصویرش ثابت است. همه چیز را به چرخش انداخته. دَوَرانی در تونل خاطرهها، امیدها، ترسها و شادیها. و البته غمها. ایستادنهای طولانیش را دوست دارم. تصویرِ ثابتِ ذهنی آمده روبرویم. بدون اجازه و اراده من سرعت میگیرذ. دلم میخواهد از هرکسی که نزدیکم هست خواهش کنم که دستش را از دماغم یا چشمهایم تو ببرد و بگیردش. انگاری فقط ایندوتا بهش راه دارن.پشیمان میشوم. نه از ترسِ درد. از اینکه بیرون چه شکلیست. و اگه دیگر تو نرود چه کنم؟ |
|||
![]() |